***   پیر دانا  ***

هرروز گوسفندان همسایه ها را جمع می کردم وآنها را برای یافتن اندک علوفه ای به صحرا می بردم .یادم می آید آن روز ها غیر از من چوپان دیگری هم گوسفندان خان ده بالا را به صحرا می آورد .او مرد پیر ودنیا دیده ای بود.اوایل ،زیاد آبمان در یک جوی نمی رفت وگاهی به خاطر حفظ حریم با هم دعوا می کردیم .

آخه گوسفندان او همیشه مزاحم گوسفندان من می شدند ؛اما کم کم با هم دوست شدیم .

یک روز متوجه شدم نماز می خواند .خیلی دوست داشتم خواندن نماز را یاد بگیرم .به همین خاطر از او درخواست کردم طریقه نماز خواندن را به من یاد دهد واو با خوشرویی تمام پذیرفت .

اولین نمازم را در ده سالگی ،پشت سر دوست پیر ودانایم خواندم .از آن وقت تا به حال هیچ وقت نمازم را ترک نکردم ؛چرا که نماز آرامش بخش دل من است.

 «برگرفته شده از کتاب نماز ،زیبا ترین نیاز »



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: