شب از نیمه گذشته بود .دلشوره عجیبی داشتم .هیجان زده بودم وخواب به چشمانم راه نمی یافت .از رختخواب برخاستم وکنار پنجره رفتم وکنارگلدان گل سرخ نشستم وچشمانم را به آسمان دوختم وبا خود گفتم: «فردا ...»فردا نه ساله می شدم وصبح قرار بود که اولین نماز واجبم را بخوانم .فردا برای من روز بزرگی بود .روزی که تغییر بزرگی در زندگی من ونوع اعمالم رخ می داد .همین طور فکر می کردم و با خودم حرف می زدم .شب انگار تمام شدنی نبود .ستاره ها در دور دست ها سو سو می زدندوچشمان من انگار با خواب میانه ای نداشت .تصمیم گرفتم تمام ستاره ها را بشمارم . در حالی که به دیوار کنار پنجره تکیه زده بودم،شروع کردم :« یک ،دو،سه ،چهار،... » نمی دانم تا چند شمردم که خوابم برد .در خوابی ناز بودم که احساس کردم کسی تکانم می دهد.چشم را که باز کردم کسی اطرافم نبود .اما نه ... صدای اذان می آمد .با خوشحالی دویدم به طرف حیاط و وضو گرفتم وبعد رو به قبله ،روی جانماز ایستادم ونیّت کردم.تا این جا می دانم که نیّت کردم وبعد احساسی عجیب مانند یک منبع بسیار بزرگ وقوی مرا به خود جذب می کرد .انگار در آسمان ها سیر می کردم وانگار مرا فراخوانده باشند .عجیب سبک شده بودم .دلم سر تاسر محبت شده بود وقلبم در سینه به  شدّت می تپید .آن هم فقط برای خدا.

 

« برگرفته شده از کتاب نماز ،زیبا ترین نیاز »



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: